خدا بود. قرآن هم بود.او در خدایی خودش و او در دست زاهدان. *** آن مرد آمد.یادم نیست آن روز آفتابی بود یا بارانی اما یادم هست که آن مرد تنها نیامد. آن مرد با نور آمد.آن مرد با قرآن آمد . *** آن مرد را دوست دارم تنها و تنها برای همین چند جمله ای که گفتم.او را دوست دارم تنها و تنها به خاطر اینکه مرا با قرآن آشنا کرد.قرآن را از روی طاقچه مان برداشت و به دستمان داد و برایمان خواند: «وَ الَّذينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا في سَبيلِ اللَّهِ وَ الَّذينَ آوَوْا وَ نَصَرُوا أُولئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَريمٌ » و به ما فهماند که ایمان حقیقی در گرو جهاد و هجرت فی سبیل الله است. و فریاد برآورد:« يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً عَسى رَبُّكُمْ أَنْ يُكَفِّرَ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُم» و راه بازگشت را به ما آموخت..آن مرد وحی را دوباره آورد، دوباره خواند و دوباره مومن ساخت و در گوشمان زمزمه کرد: « یا أیّها اللّذینَ آمَنوا آمِنوا». آن مرد برایمان ایمان آورد. *** خلاصه بگویم: من پیامبرم را دوست دارم. من خمینی را دوست دارم. بعدن نوشت: این مطلب را نوشتم چون چند وقتی است که پیامبرم همه فکرم را مشغول کرده.
|
بدون دیدگاه